سادگی در زندگی امام خمینی(ره)، تجربه‌ای برای جوانان امروز
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

اتاقش درست بالای خانه امام بود و با چند پله به اندرونی راه داشت. هر وقت که هوای امام را داشت، به ایوان می‌رفت و از آنجا قدم زدنشان را تماشا می‌کرد. از اولین روزهای آمدن حضرت امام خمینی تا آخرین لحظات حیاتشان، همیشه و هر لحظه درکنار امام و حاج احمد آقا بوده است. مردی که به اندازه لحظه لحظه جماران، خاطره در آستین دارد و هر آن می‌تواند غافلگیرت کند؛ خاطره‌هایی از امام که تا به حال از هیچ‌کس نشنیده‌ای، درست مثل عکس‌هایش، که هرچند ندیدیمشان اما تعریف‌های شیرینش از آنها، همه را پیش چشم‌هایت زنده می‌کند و با او می‌روی لابه‌لای تاریخ و گله می‌کنی از زمان که تو را سال‌ها بعد به اینجا آورده. آقای فراهانی یا همان آقا رضا محافظ ویژه و همراه همیشگی امام است. از همان لبخندش که به استقبالمان آمد، عشق به امام و حال و هوای آن روزها را می‌شد در چشم‌هایش دید. ساده بود و صمیمی و به قول خودش تا آخر هم می‌خواهد مثل همان روزهای با امام بودن، مثل امام، ساده بماند.

اولین عکس؛ سر نماز صبح

جایی که قرار داشتیم، دفتر امام بود. جماران. جایی که بارها قبل از این به آنجا رفته بودم، اما این بار حسی متفاوت را قرار بود تجربه کنیم و پای صحبت‌های یکی از نزدیک ترین‌ها به امام بنشینیم. در که باز شد، منتظر مردی کهن‌سال بودم، اما کسی که روبه‌رویم بود، آن‌قدرها هم پیر نبود. در واقع اصلا پیر نبود. شاید سنی از او گذشته بود، اما روحی جوان‌تر از هر جوان امروزی داشت. و آماده بوده تا ما را شریک کند در تمام خاطره‌هایی که در تمام آن سال‌ها تجربه کرده بود. هرچند به قول خودش چطور می‌توانست عشق سرشاری را که به امام دارد، بگنجاند در کلمات؟

از او پرسیدم: آقا رضا چه شد که شما این‌قدر به امام نزدیک شدید؟ مکث کوتاهی کرد، انگار به سفری طولانی رفته باشد، گفت: من آن روزها جوانی بودم بیست و سه، چهار ساله. از همان روزهای اول انقلاب در کنار انقلابیون مشغول فعالیت بودم و بیشتر از همه با شهید سعیدی و حاج مهدی عراقی در ارتباط بودم. تا زمانی که قرار شد امام به ایران برگردند، شدم جزو کمیته استقبال از امام. بعد از آن که امام آمدند، از ما خواستند به شهرهایمان برویم و با مردم درارتباط باشیم که من به همراه عده‌ای از دوستان به قم رفتم تا زمانی که امام به قم آمدند. و از آن موقع تا رحلت ایشان در کنارشان بودم. همراه امام به جماران آمدم، اتاقی در طبقه بالای اتاق امام به من دادند که مشرف به حیاطی بود که امام درآن قدم می‌زدند. و این شد که من هم جزئی از این خانه شدم و زندگی را در کنار بزرگ‌ترین مرد زمانه‌ام تجربه کردم.

زندگی در کنار امام و درک شخصیتی به آن بزرگی باعث شد تا به دنبال ثبت این لحظه‌ها بروم. یادم می‌آید اولین عکسی که از امام گرفتم، حدودا اوایل انقلاب بود. ساعت ۱۱:۳۰ صبح بود و نزدیک نماز. وارد اتاق شدم و به ایشان گفتم: آقا می‌شود ازتان عکس بگیرم؟ فرمودند: الان وقت نماز است بگذار برای بعد از نماز. گفتم: آخر وقتی نمی‌گیرد فقط کافی است این دکمه را فشار بدهم. امام گفتند: اگر وقتی نمی‌گیرد، بگیر. و من همان جا اولین عکسم را از امام گرفتم. اما از اتاق بیرون نرفتم و بلافاصله گفتم: آقا می‌خواهم عکسی از شما بگیرم به مانند آن لحظه که پیامبر حسنین را در آغوش گرفتند. امام فرمودند: «باشد. یاسر جان بیا.» و آنجا از امام عکس گرفتم، در حالی که آقا یاسر (فرزند دوم حاج احمد آقا) را درآغوش داشتند. شد همانی که می‌خواستم. و این هم دومین عکسم شد از امام و شروعی برای عکاسی از ایشان.

بالای درخت آلوچه

حرفش که تمام شد، لبخندی زد. که انگار بهترین خاطرات زندگی‌اش را مرور می‌کند. از حال خوشش استفاده کردم و گفتم: آقا رضا خاطره‌ای از امام برایم می‌گویید؟ یکی از همان بهترین‌ها را. کمی فکرکرد و گفت: درست یکی از همین روزهای بهار بود، سال ۶۸٫ من و آقا یاسر طبق عادت هر ساله می‌خواستیم برویم سراغ درخت آلوچه حیاط منزل حاج احمد آقا که در کنار منزل امام بود. دیدیم خانم طباطبایی (همسر حاج احمد آقا) و علی آقا (فرزند حاج احمدآقا) به همراه امام مشغول قدم‌زدن هستند. با این‌که خانم طباطبایی چادر داشتند، اما چون می‌دانستیم امام روی خانواده‌شان حساسیت دارند، ما پشت درختی پنهان شدیم، تا ایشان ما را نبینند. وقتی که آنها از کنارمان گذشتند، به سراغ درخت آلوچه‌مان رفتیم. چون من علاقه زیادی به بالا رفتن از درخت داشتم، این بار هم من از درخت بالا رفتم و مشغول چیدن آلوچه شدم. اما از آنجایی که علی آقا بسیار بچه تیزی بودند، مثل این‌که متوجه ما شده بود و مدام دست امام را می‌کشید که ما را به ایشان نشان دهد، اما امام هر چه سر می‌چرخاندند متوجه ما نمی‌شدند. تا بالاخره امام شک می‌کنند که چرا بچه حساس شده، تا آمدند و من را بالای درخت دیدند، لبخندی زدند و گفتند: من می‌بینم این بچه این قدر بی‌قراری می‌کند، نگو آقا رضای ما رفته بالای درخت. ۱۳-۱۲ روز بعد از این ماجرا بود که علائم بیماری امام ظاهر شد و پزشکان معاینات و معالجات را شروع کردند. تا آن روز تلخ. یادم می‌آید شب قبل از این اتفاق بود که خواب دیدم امام خوب شده‌اند و شفا پیدا کرده‌اند. اتفاقا فردای آن روز احوال امام تا ظهرخوب بود و از ظهر احوال ایشان رو به وخامت رفت.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-سادگی در زندگی امام خمینی(ره)، تجربه‌ای برای جوانان امروز





:: برچسب‌ها: امام خمینی , رشد فکری جوانان , امام و جوانان ,
:: بازدید از این مطلب : 588
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 تير 1399 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: