حرف را باید زد، ‌درد را باید گفت
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

این که آدم درباره آزردگی‌هایش حرف بزند، اصولا احساس منحصربه‌فردی است که در خیلی از ای‌میل‌ها از آن گفته‌اید. اما کسی هم گفته بود شاید این‌که کسی از بد‌ی‌هایی که در حقش شده حرف بزند آن هم در ابعاد یک کتاب، ‌خودش باعث ناراحتی دیگری شود. خوب اینجا باید جواب داد: بله حق با شماست، این امکان وجود دارد، اما حقی از کسی ضایع نمی‌شود. سربسته می‌نویسیم، اگر هم کسی بداند که کس دیگری چرا و چطور از دستش ناراحت شده، چه بهتر!

سایه ترس از مادرم
من نزدیک ۳۰ سالمه و تو شهرستان به دنیا اومدم. مامانم کُرد بود و پدرم اهل شهری د یگر. پدرم از خانواده‌های خیلی اصیل و سرشناس بود خدابیامرز. دو سالی می‌شه که از دستش دادم. از وقتی خودمو شناختم از مامانم می‌ترسیدم. ترس از مامانم تمام زندگی‌ام رو تحت تاثیر گذاشته بود. ما خانواده خیلی مذهبی‌ای داشتیم، یعنی بابا مذهبی بود، ولی مامانم قبل از ازدواجش با بابا خیلی هم مذهبی نبود. پدربزرگ من یعنی پدر بابا روحانی بزرگی بود و درس خوندن بچه‌هاش خیلی براش اهمیت داشت. پدر و مادر من هر دو دبیر مدرسه بودند.

در ۲۸ سالی که با بابام زندگی کردم یادم نمیاد‌ حتی یک بار پشت سر کسی صحبت کنه یا ما رو آزار بده. کلاً کاری به کار کسی نداشت. ولی برعکس، هر چی اون بی‌آزار بود، مامانم موجود بی‌منطق و زورگویی بود. خدا نکنه کسی ازش انتقادی می‌کرد، زمین و زمان رو به هم می‌ریخت. تو کارشم دیگه بیش از حد خشن و بد اخلاق بود. به قدری که تو مدرسه‌مون همه بچه‌ها یه جوری از کنارش رد می‌شدن که کتک نخورن!

وضعیت خارج از کنترل
شاید باور نکنین، ولی حتی بابا هم ازش کتک می‌خورد و کلا به شدت کنترل همه چی تو دستش بود. کافی بود به جای ۲۰، ۱۸ می‌گرفتی، اون‌وقت بود که باید شب فکر یه جایی غیر از خونه برای خوابیدنت می‌کردی. با همه تو فامیل خودش و بابا قهر بود و صابونش به تن همه خورده بود و همه ازش تو فامیل و همسایه‌ها و مدرسه می‌ترسیدن. تا زمانی خوب بود که تابع محضش باشی. البته همه این اخلاقشو از چشم بابا می‌دیدن و معتقد بودن که بابا بی‌عرضه‌ست.

ولی بابا کلاً آدم آروم و بی‌آزاری بود و به شدت هم مامانو دوست داشت! من همیشه از مامانم می‌ترسیدم. هیچ وقت اجازه نمی‌داد حتی برم جلوی آینه موهام رو شونه کنم، معتقد بود دختر نباید زیاد بره جلو آینه! تا پایان دبیرستان هم اجازه نداشتم خودم برای خودم لباس انتخاب کنم. خودش باید می‌خرید و من می‌پوشیدم. تو این شرایط همه‌مون یاد گرفته بودیم که فقط درس بخونیم و سرمونو بندازیم پایین.

برای برادرهام خیلی سخت نبود، چون به هر حال بیرون از خونه خیلی هم کسی کاری به کارشون نداشت. ولی من که تو خونه اسیر بودم. تو ۱۲ سالی که درس خوندم، بابام سرویس مدرسه‌م بود و حتی حسرت سوار تاکسی شدن یا پیاده‌روی هم روی دلم بود. همیشه آرزو داشتم که پسر بودم و لااقل می‌تونستم برم کتابخانه. زندگی من با همین ترس‌ها و حسرت‌ها گذشته. حالا دیگه از مادرم سن و سالی گذشته و اخلاقش کمی آروم‌تر شده. ولی دیگه جوونی رفته من برنمی‌گرده، ‌من نمی‌تونم مادرم رو نبخشم، ولی اون روزهای سخت رو هم نمی‌تونم فراموش کنم.

 

دلگیری از خانواده
بهمون گفتن که زبونِ رایانه و اینترنت زبونِ آدمیزاد نیست. زبونِ صفر و یکه. خب… این صفر و یک‌ها رو کی می‌نویسه؟ آدمیزاد‌ها دیگه، نه؟ این را برای کسی گفتم که بهم گفت براش قابل هضم نیست که من از یک مسئله به قول خودش صفر و یکی این‌طور دلخور شدم! قضیه چندان دور نیست. مربوط به چند وقتِ پیشه. وقتی یه وبلاگ‌نویسی توی یه وب دیگه از من بد گفته بود و منو متهم کرده بود به جرمی که نکرده بودم.

من اون مطلب رو خوندم و برخلاف انتظارِ همه ناراحت شدم. می‌دونید چرا؟ چون بر این عقیده‌ام که دنیای مجازی آینه دنیای حقیقیه. اصلا فکر‌ها و نوشته‌ها (هر چند مزخرف) توی وجود و نگاهِ کسیه که توی این دنیا داره زندگی می‌کنه. کم پیش میاد کسی چیزی بنویسه که بهش معتقد نیست.

خب. من ناراحت شدم و شدیدا دلخورم. چه اون آدم توی همین شیرازِ خودمون باشه چه بورکینا فاسو یا جزایر قناری یا چه می‌دونم… تیمارستان؟ نه! اون آدم رو حداقل تا این حد می‌شناختنم که تحصیل کرده بود.

شاید نکته اینجا باشه که گاهی برای خودشیرینی یا توجیه کم‌کاریمون شخصیت و نامِ کسی رو دار می‌زنیم. انصاف رو می‌کشیم به این بهونه که در دنیای مجازی هستیم و هر حرفی می‌زنیم به این بهونه که اونجا دنیا، دنیایی آزاده! اما آزادیِ واقعی وقتی برای من معنی پیدا می‌کنه که آدم‌ها در اوجِ بی نظارت بودن، کراماتِ انسانی رو حفظ کنن. اینم از آخرین دلخوریِ من از دیگران.

***

کسی به حرفم گوش نمی دهد
تا به حال چند بار شده که کسی، عزیزی، دوستی از شما خواسته باشد که همین روزها وسط شلوغی‌های کار و زندگی‌تان سری به او بزنید. مخصوصا اگر خودش به دلایلی روزها بیشتر خانه‌نشین باشد. و چند بار شده که فکر کنید حالا حالاها برای این دیدار وقت است. این تصور غلطی است که زمان به ما می‌دهد. مثل سی‌دی‌هایی که قرار بود برای مادربزرگم ضبط کنم. همه چیز دیر می‌شود و از دست می‌رود.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-حرف را باید زد، ‌درد را باید گفت





:: برچسب‌ها: درد جامعه , درد جوانان , درد دل کردن ,
:: بازدید از این مطلب : 561
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: