تجربه‌های تلخ و شیرین
نوشته شده توسط : Dr. Dalake

بحث اصلی را باید از اینجا شروع کنیم که انسان در چه فضایی زندگی می‌کند. بعضی از آدم‌ها تنها در گذشته‌هایشان سیر می‌کنند و می‌شود گفت کارشان فقط خاطره‌بازی است. انسانی که با گذشته زندگی می‌کند و در آن غرق شده هرگز تجربه‌ای نمی‌آموزد. اما آن عده دیگری که گفتم، سوای خاطره بازی از گذشته‌هایشان درس می‌گیرند. از گذشته باید تجربه آموخت نه این‌که در لحظاتش جا ماند. شاید این بزرگ‌ترین درسی است که من از زندگی گرفته‌ام. این درس باعث شد که همیشه از تجربیات خودم به خوبی استفاده کنم و با نگاهی تیزبینانه به گذشته، خطاها را تکرار نکنم. درس بگیرم و حواسم باشد چیزهایی را که دیگران تجربه کرده‌اند، دوباره و چندباره تجربه نکنم.

راستش آدم‌ها باید به این نکته توجه کنند که زمان زیادی برای تجربه همه چیزهای این عالم ندارند و بهتر است از تجربه‌های گذشته درس بگیرند و در نهایت بیشترین استفاده را از زندگی‌شان ببرند.

به گمان خودم یکی از دلایل موفقیت من در فوتبال هم همین بهره‌گیری از تجربه‌های قبل بوده. به‌عنوان کسی که همیشه هدفم معلوم بوده، همیشه سعی کرده‌ام خطاهای گذشته را مجددا تکرار نکنم، البته این امر مستلزم تمرین و کمی مرارت است. در حقیقت در ابتدای راهش ما باید تکلیفمان را با خودمان معلوم کنیم. باید بدانیم چه چیزی از این زندگی می‌خواهیم و راهمان را خوب بشناسیم. این گونه حتما احتمال خطاهایمان هم کمتر خواهد شد و راحت‌تر دل به تجربه‌ها می‌دهیم بی‌هیچ غرور و تکبری. خیلی‌ها فکر می‌کنند خودشان علامه دهر هستند، اما تیزهوشی و ذکاوت اینجاست که تو از نتایج کار دیگران راه درست را بسازی و بهتر پیش روی کنی.

اگر بخواهم دوره مربی‌گری‌ام را به دو دوره داخل ایران و خارج از آن تقسیم کنم، همیشه در دوره دوم حواسم بود که از تجربیات دوره اول استفاده کنم و سعی کردم راهی را که در ایران رفته بودم در خارج از ایران دقیق‌تر و هوشمندانه‌تر پی‌گیری کنم. حالا هم که برگشته‌ام از هر دوی این دوره‌ها درس گرفته‌ام و حتما احتمال خطایم کمتر خواهد بود، چون می‌دانم که اشتباهات گذشته را تکرار نخواهم کرد و این رمز موفقیت انسان و بزرگ‌ترین چیزی است که می‌تواند در زندگی بیاموزد، البته اگر به آن توجه کند!

 

قهوه من باز یخ کرد

توی اتاقم نشسته بودم. داشتم روی اینترنت اجراهای «برادوِی» نیویورک رو چک می‌کردم. معمولا هرچندوقت یک‌بار این کار رو می‌کنم. بعدشم روی سایتی می‌رم و خبرهای تئاتری رو یه دید می‌زنم و اگه نقدی درمورد نمایشی که می‌شناسم نوشته شده باشه، می‌خونم. این بارم یه نقد در مورد نمایشی که دست داشتم، مطالبی نوشته شده بود. مشغول خوندن شدم. این‌قدر غرقِ خوندن بودم که متوجه نشدم اتاقم یه‌ کم تاریک شده.

صدای رعد و برق و بلافاصله صدای شُرشُرِ بارون مانعِ خوندنم شد. یه لحظه احساس خوبی بهم دست داد. نقد رو نصفه‌کاره ول کردم، کامپیوتر رو خاموش کردم، رفتم تو بالکن وایسادم، بارون رو نگاه کردم. ناخودآگاه با صدای بلند گفتم: «آخی! زندگی چه‌قد قشنگه.» یه دفعه یاد مطلبی که قرار بود براتون بگم، افتادم. گفتم الان وقتشه. یه قهوه درست کردم، مداد و کاغذم رو گذاشتم جلوم… الان… دارم فک می‌کنم چی باید بنویسم.

منبع: مرکز مشاوره و روانشناسی ایران-تجربه‌های تلخ و شیرین





:: برچسب‌ها: تجربه‌های شیرین , تجربه‌های تلخ , تجربه‌های زندگی ,
:: بازدید از این مطلب : 609
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 تير 1399 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: